کد مطلب:292391 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:243

حکایت اوّل: شیخ حسن بن مثله جمکرانی

شیخ فاضل، حسن بن محمّد بن حسن قمی، معاصر صدوق در تاریخ قم از كتاب «مونس الحزین فی معرفة الحق و الیقین» كه از نوشته های به تصنیف درآمده شیخ ابی جعفر محمّد بن بابویه قمی است نقل كرده به این عبارت در مورد ساخت مسجد جمكران از قول حضرت مهدی(ع) كه باعث بنا شدن ساختمان مسجد مقدس جمكران و عمارت آن به قول امام(ع) این بوده كه شیخ عفیف صالح، حسن بن مثله جمكرانی نقل می كند كه من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان در سال 393 هجری قمری در خانه خود خوابیده بودم كه ناگهان گروهی از مردم به در خانه من آمدند. نصفی از شب گذشته بود كه مرا بیدار كردند و گفتند: بلند شو و خواسته امام مهدی صاحب الزّمان(ع) را اجابت كن كه تو را می طلبد.

حسن گفت: من بلند شدم و آماده شدم. گفتم: «اجازه بدهید تا لباسم را بپوشم». ندایی آمد كه «هو ما كان قمیصك» لباس را نپوش كه این لباس برای تو نیست.

دستم را دراز كردم و شلوار خود را برداشتم. ندا رسید كه «لیس ذلك منك، فخذ سراویلك» آنرا كه برداشتی برای تو نیست از آن خود برگیر.

آنرا انداختم و از خودم را برداشتم و در را بستم و می خواستم كلید در خانه را بردارم كه آواز برآمد «الباب مفتوح» در باز است.

وقتی به در خانه رسیدم گروهی از بزرگان را دیدم، سلام كردم جواب دادند و مرحبا گفتند و مرا به جایگاهی كه الان مسجد است آوردند. وقتی خوب نگاه كردم تختی را دیدم كه فرشی بسیار زیبا روی آن پهن شده و بالشهای زیبایی نیز روی آن می باشد و همچنین یك جوان سی ساله را دیدم كه روی تخت تكیه بر چهار بالش زده و پیرمردی كه پیش او نشسته در حالیكه كتابی در دستش بود و آنرا می خواند و بیشتر از شصت مرد روی این زمین به دور آن مرد نماز می خواندند. بعضی با لباسهای سفید و بعضی با لباسهای سبز و آن فرد پیر كسی نبود جز حضرت خضر(ع).

آنگاه آن مرد پیر مرا نشاند و امام(ع) مرا به اسم صدا نمودند و فرمودند: «برو و به حسن مسلم بگو تو چند سال است كه این زمین را آباد كرده و زراعت می كنی و ما خراب می كنیم و نیز پنج سال است كه كشاورزی می كنی و امسال دوباره آنرا گرفتی و آباد كردی، دیگر اجازه نداری كه در این زمین كشاورزی كنی باید هر مقدار كه از این زمین استفاده كرده و نفع برده ای برگردانی تا در این مكان مسجدی بنا كنند و به حسن مسلم بگو كه این زمین شریفی است و خداوند این زمین را از زمین های دیگر برگزیده و آنرا گرامی داشته و چون تو این زمین را ضمیمه زمین خود كرده ای خدایتعالی دو پسر جوان تو را گرفت ولی تنبیه نشدی و اگر از این كار دست نكشی خدا تو را به عذابی مبتلا كند كه فكرش را نمی كردی.»

حسن مثله گفت: ای سید و آقای من! در این مورد به من یك نشانه ای بده كه مردم سخنی را بدون حجّت و نشانه نمی پذیرند و حرف مرا راست نمی پندارند. گفت: «إنّا سنعلم هناك» ما نشانه ای اینجا می گذاریم تا گواه بر راستی گفته تو باشد.

تو برو و چیزی را كه خواسته ایم انجام بده. به پیش سید ابوالحسن برو و به او بگو تا بلند شود و بیاید و آن مرد را نیز حاضر كند و منافع سالهای گذشته را از او بخواهد و بگیرد و به دیگران بدهد تا برای ساختن مسجد استفاده كنند و بقیه مخارج را از رهق به ناحیه ی اردهال كه متعلق به ماست بیاورد و مسجد را تمام كند و نصف رهق را وقف كردیم تا هر سال درآمد آنرا برای تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف كنند. و به مردم بگو برای آمدن به این مكان تمایل و رغبت زیادی نشان دهند و آنرا عزیز و گرامی بدارند و در این جا چهار ركعت نماز بخوانند:

دو ركعت: تحیّت مسجد در هر ركعتی یك بار الحمد و هفت بار توحید و تسبیح ركوع و سجود را هفت مرتبه بگویند.

و دو ركعت نماز امام زمان(ع) بخوانند به این ترتیب: در هر ركعت در سوره حمد جمله «ایاك نعبد و ایاك نستعین» را صد بار بگویند و تسبیح ركوع ها و سجده ها را هفت مرتبه تكرار كند و وقتی نماز به پایان رسید لا اله الا اللَّه بگوید و تسبیح حضرت فاطمه زهرا(س) را نیز بگوید و وقتی از گفتن تسبیح فارغ شد و آنرا تمام كرد سر بر سجده بگذارد و صد بار صلوات بر محمّد و آلش بفرستد. و این گفته از لفظ مبارك حضرت است كه: «فمن صلّیهما فكانّما صلّی فی البیت العتیق» هر كس این دو ركعت نماز را بخواند مثل این است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده است.

حسن مثله جمكرانی گفت: وقتی من این سخن را شنیدم با خود گفتم: گویا این همان مكان مسجد است و به آن جوان كه روی چهار بالش نشسته بود اشاره كردم، آنگاه آن جوان به من اشاره كرد كه برو و من هم آمدم. وقتی مقداری از راه را آمدم دوباره مرا صدا كردند و گفتند «یك بز در گله جعفر كاشانی راعی است. باید آنرا بخری اگر مردم دِه پول آنرا دادند بخر و گرنه تو باید از خودت بدهی و آن بز را بیاوری و فردا شب در همین مكان آنرا بكشی.

پس روز هجدهم ماه مبارك رمضان گوشت آن بز را بر بیماران و كسانی كه گرفتاری سختی داشته باشند بدهی كه خداوند همه را شفا دهد و بز ابلق (دو رنگ) است و موهای بسیاری دارد و هفت نشانی دارد: سه بر جانبی و چهار بر جانبی و كذو الدرهم سیاه و سفید مثل درمها.»

رفتم دوباره مرا برگرداند و گفت: «هفتاد روز یا هفت روز ما اینجاییم.» اگر بر هفت روز حمل كنی شب بیست و سوم می شود كه شب قدر است و اگر بر هفتاد روز حمل كنی شب بیست و پنجم ذیقعده است كه شب بسیار بزرگی است. آنگاه حسن مثله گفت: به خانه آمدم و تمام شب را در این اندیشه بودم تا اینكه صبح شد نمازم را خواندم و نزد علی المنذر آمدم و ماجرا را با او در میان گذاشتم او با من آمد و رفتیم به جایی كه دیشب رفته بودم. آنگاه گفت: به خدا! نشانه و علامتی كه امام(ع) به من گفت یكی این است كه زنجیرها و میخها در اینجا آشكار و نمایان است.

آنگاه به پیش سید ابوالحسن الرضا رفتیم وقتی به در خانه او رسیدیم خدمتكارهای او را دیدیم كه به من گفتند از وقت سحر سید ابوالحسن منتظر تو است. تو از جمكران هستی؟ گفتم: بله.

من فوراً داخل رفتم و عرض ادب و سلام كردم. بسیار خوب جواب داد و مرا عزیز و گرامی داشت و قبل از آنكه چیزی بگویم به من گفت: ای حسن مثله! من خواب بودم كه در خواب شخصی به من گفت حسن مثله مردی از جمكران صبح پیش تو می آید تو باید هر چه او می گوید راست بپنداری و به گفته او اعتماد كنی كه حرفهای او حرفهای ماست باید حرف های او را قبول كنی. از خواب بیدار شدم و تا اكنون منتظر تو بودم.

حسن مثله همه آنچه رخ داده بود به طور كامل به او گفت. او دستور داد كه اسب ها را زین كردند و آماده نمودند و سوار شدند.

وقتی به نزدیك دِه رسیدند جعفر راعی گله را به كناری برد. حسن مثله به میان گله رفت و آن بز در پشت همه گوسفندان حركت می كرد و بز پیش حسن مثله رفت و او آنرا گرفت. جعفر راعی قسم خورد كه من هرگز این بز را ندیده ام و در گله من نبوده جز امروز كه آنرا می بینم و هرگاه می خواهم این بز را بگیرم برایم میسر نمی شود تا الان كه فراهم شد.

آنگاه همانگونه كه سیّد فرموده بود بز را در آن مكان آوردند و كشتند و سیّد ابوالحسن الرضا به این جایگاه آمدند و حسن مسلم را حاضر كردند و قضیه را برای او گفتند، او هم منافع سالهای گذشته زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد و مسجد را بنا كردند و آنرا با چوب پوشانیدند و سیّد ابوالحسن الرضا زنجیرها و میخ ها را به قم برد و در خانه خود گذاشت همه بیماران و گرفتاران می رفتند و خود را به زنجیرها می مالیدند و خدای بلند مرتبه آنها را شفا می داد و خوب می شدند.

ابوالحسن محمّد بن حیدر می گوید: شنیدم كه: ابوالحسن الرضا در موسویان شهر قم دفن شده است و بعد از آن فرزند او به بیماری دچار شد و در خانه ماند و سر صندوق را برداشتند زنجیرها و میخ ها را پیدا نكردند این است گزیده ای از احوال آن جایگاه و مكان مقدس كه توضیح داده شد.